محل تبلیغات شما



دیشب داشتم با گوشی ور میرفتم و چت میکردم،یهو فاز بابام عوض شد و زد به سیم آخر که بچه درست رو بخون و اینا .

انقد گفت و گفت و گفت تا رسید به جایی که ضربه نهایی رو زد.

فکرشم نمیکردم بابای من،مهربون من،مرد همیشه مهربونم اینجوری و با تموم بی رحمانه برگرده اینو بگه.

برگرده و با تموم .بگه اگه درست کم بشی قید همه چی رو باید بزنی ،اگه قبول نشی دیگه درس خوندن تمام،یا میای پیشم کار میکنی یا با اولین خواستگارت باید ازدواج کنی!

میدونم شاید بخاطر اعصبانیت این حرفو زد اما من تمام دیشب رو زیر پتو گریه کردم اونقدی گریه کردم که تنگی نفسم برگشت ا نقدی گریه کردم که دوباره قلبم درد گرفت که دوباره عین یه افسرده و جنازه متحرک افتادم تو اتاقم و کلمو کردم تو کتابو کلمات چرت پرتشو خونوم تا همه چی از ذهنم پاک بشه و آرامشم برگرده اما هروقت نگاهم تو اینه به چشمام میوفته تازه میفهمم حالم خوب نیست.

خیلی فکر کردم ،ممکنه بابای روشن فکر و مهربون و صبور من بخاطر عصبانیتش اینجور گفته باشه یا اصن بخاطر این فشارهای که از همه جا روشه اما .

هیچی نمیدونم و کلا ذهنم درگیره از صبح فقط 2تا درس خوندم .

موندم چطوری تا 1شنبه میتونم 7تا درس دیگه رو بخونم .

برام دعا کنین:(


امروز برگشتم به کافه دریم ،بعد از حدودا 3 سال.

نمیدونم چرا یهو دلم خواست تا دوباره تو کافه دریم بیامو حرفامو بنویسم و یکم اروم بگیرم.

آخرین باری که حالم خیلی بد بود دقیقا سه سال پیش بود،سه سال پیش بود که بخاطر یه سری چیزایی احمقانه مثل رفاقتی که اصن رفاقتم نمیشه بهش گفت شروع کردم به مطلب گذاشتن تو کافه دریم .

دیشب که داشتم تکستای توی وبم رو میخوندم خندم گرفته بود،زیادی بچه گونه فکر میکردم،زیادی همه رو بالا برده بودم،بقول یه بزرگی اهمیتی داده بودم به کسی که نه برام اهمیت قائل بودن نه لایق اهمیت بودن.

خلاصه الان برگشتم .

برگشتم تا روزمره هامو تو کافه دریم بنویسم،وزمره هایی که شاید تلخ ،شاید شیرین اما به هر حال روزمره های زندگی منه،روزمره هایی که شاید بانوشتن حسم نسبت بهشون آرومم کنه و بتونم آروم بگیرم .

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها