محل تبلیغات شما

دیشب داشتم با گوشی ور میرفتم و چت میکردم،یهو فاز بابام عوض شد و زد به سیم آخر که بچه درست رو بخون و اینا .

انقد گفت و گفت و گفت تا رسید به جایی که ضربه نهایی رو زد.

فکرشم نمیکردم بابای من،مهربون من،مرد همیشه مهربونم اینجوری و با تموم بی رحمانه برگرده اینو بگه.

برگرده و با تموم .بگه اگه درست کم بشی قید همه چی رو باید بزنی ،اگه قبول نشی دیگه درس خوندن تمام،یا میای پیشم کار میکنی یا با اولین خواستگارت باید ازدواج کنی!

میدونم شاید بخاطر اعصبانیت این حرفو زد اما من تمام دیشب رو زیر پتو گریه کردم اونقدی گریه کردم که تنگی نفسم برگشت ا نقدی گریه کردم که دوباره قلبم درد گرفت که دوباره عین یه افسرده و جنازه متحرک افتادم تو اتاقم و کلمو کردم تو کتابو کلمات چرت پرتشو خونوم تا همه چی از ذهنم پاک بشه و آرامشم برگرده اما هروقت نگاهم تو اینه به چشمام میوفته تازه میفهمم حالم خوب نیست.

خیلی فکر کردم ،ممکنه بابای روشن فکر و مهربون و صبور من بخاطر عصبانیتش اینجور گفته باشه یا اصن بخاطر این فشارهای که از همه جا روشه اما .

هیچی نمیدونم و کلا ذهنم درگیره از صبح فقط 2تا درس خوندم .

موندم چطوری تا 1شنبه میتونم 7تا درس دیگه رو بخونم .

برام دعا کنین:(

آیندام قراره چی بشه واقعا؟

بازگشتم به کافه دریم

رو ,برگرده ,زد ,چی ,درس ,تو ,گریه کردم ,گفت و ,با تموم ,و با ,همه چی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها